سه شنبه 12 تیر 1403
توضيحات بنر تبليغاتي
Nobitex Referral Campaign Banner

نویسنده : NetFars |

 

داستان طنز سیندرلا

 

يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد.

اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی ، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلی خوشگل بود.

سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد.

بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا می شد بايد کار می کرد تا آخر شب ..... آخه صغرا خانم خيلی ظالم بود. همش می گفت سيندرلا پارکت ها رو طی کشيدی؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيری کردی؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردی؟
سيندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذليل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند ميگفت : بله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) .

خلاصه الهی بميرم برای اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکی دو تا نبود.

 

داستان طنز سیندرلا

 

القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج کنه .

 

رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم .....

مامانش : بله پسر دلبندم .....

شاهزاده : من زن می خوام .....

مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گرفتنت چيه؟

شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر میشم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر میشم .....

مامانش در حالی که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟

شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می ميرم .....

مامانش : من از فردا سراغ می گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم !

خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزی براش گير بياره.

 

يه روز مامانش گفت : کوچولوی عزيز مامان ، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون ، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگيرمش .....

شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟

مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اينکه مهريه بهش ندی ، پس آخه تو کی می خوای آدم شی؟

 

روز مهمونی فرا رسيد ، سيندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند .

زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويی چنده ، شده بود ونوس شايدم ..... ( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چی شده بود ).

 

صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ی تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت ؛

يهو ديد يه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد .....

 

سيندرلا گفت : سلام .....

فرشته : گيريم عليک .

حالا آبغوره می گيری واسه من ؟

سيندرلا : نه واسه خودم می گيرم .....

فرشته : بيجا می کنی ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن .....

سيندرلا : آرزو می کنم که به مهمونی شاهزاده برم .....

فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه .....

سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ .....

فرشته : خداحافظ .....

 

سيندرلا پا شد ، می خواست راه بيفته ؛ زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشين نداشت .

زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشين نبود .

زنگ زد پيک موتوری گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم.

سيندرلا نا اميد گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی ميگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟

فرشته گفت : ای بخشکی شانس ، يه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشو بيا ببينم چه مرگته ! بالاخره يه خاکی تو سرمون ميريزيم.

 

با هم رفتند تو انباری ، اونجا يه دونه کدو حلوايی بود ؛

 

فرشته گفت بيا سوار اين شو برو

سيندرلا گفت : اين بی کلاسه ، من آبروم میره اگه سوار اين بشم

فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!!

سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست ؛ فرشته جون ، به دردت می خوره ؟

فرشته : بله می خوره .....

سيندرلا : پس مبارکه انشاالله .

 

خلاصه فرشته چوب جادوگريش رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا.

 

بيچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشيای نقره ای.

 

فرشته به سيندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهينامه داری؟

سيندرلا : نه ندارم .....

فرشته : بميری تو ، چرا نداری؟

سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم .....

فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم.

فرشته با عصاش زد تو کله ی يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بود و داشت با افسوس به پرشيا نگاه می کرد.

سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسرای امروزی .

سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايی نميرم .....

فرشته : چرا نميری؟

سيندرلا : آبروم میره .....

فرشته : همينه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات بيارم .....

سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه .

 

خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه

وقتی رسيدند اونجا ديدند وای چه خبره !  چند تا خواننده اومده بودن اونجا داشتن آواز می خوندن ، یکیشون داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت می کرد ؛ زری و پری هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو می زدند ؛ صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت ( آخه بيچاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود )

 

خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد .

 

سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می گيری ؟

شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟

سيندرلا : 37 .....

شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه.

 

خلاصه عزيزان من ، شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : ای ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا می خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خری هم ربط نداره .

 

همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ..... داماد و ببوس يالا .....

سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد )

 

سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوريه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : داستان طنز سیندرلا , سیندرلا , تناردیه , زری خانم , صغرا خانم , صغری خانم , داستان خنده دار , داستان شب , داستان کودکان , عکس سیندرلا , عکس کارتونی , داستان بچگانه , داستان طنز , قصه , مطلب طنز , شاهزاده , cinderella , pic , photo ,

تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 279
نویسنده : NetFars |

 

داستان پادشاه چهار زنه

 

روزی روزگاری .....

پادشاهی وجود داشت كه چهار زن داشت !

پادشاه زن چهارمش را بيشتر از همه دوست داشت. و با قبای گران قيمتش چنان به او عشق مي ورزيد كه بهترين رفتارها را با او می كرد و بهترين ها را به او می داد.

او همسر سومش را نيز بسيار دوست داشت و هميشه او را به قلمروی پادشاهی همسايه برای تفريح مي فرستاد. با اين وجود می ترسيد كه روزی او تنهايش بگذارد.

او همسر دومش را نيز دوست داشت. و او ( همسر دومش ) برايش محرم اسرار بود و با او مهربان ، رحيم و صبور بود. هر وقت با مشكلی روبرو می شد می توانست مشكلاتش را با او در ميان بگذارد تا او در شرايط سخت كمكش كند.

همسر اولش شريكی باوفا برايش بود و او را در مال و دارايی و مسايل حكومتی مشاركت می داد. اگر چه او پادشاه را شديدا دوست داشت ؛ با اين وجود او همسر اولش را دوست نداشت و به سختی به او اعتنايی می گذاشت.

 

داستان پادشاه چهار زنه

 

روزی پادشاه بيمار شد ؛ او می دانست كه وقتش بسيار كم است. او به زندگی پر تجملش فكر می كرد و با خود می گفت : من اكنون 4 همسر با خود دارم و وقتی بميرم تنها نخواهم شد.

بنابراين او چهارمين همسرش را فرا خواند و به او گفت : من تو را بيشتر از همه دوست دارم ؛ من بهترين جامه ها را به تو هديه كردم و بيشترين توجه ها را به تو كردم. اكنون من در حال مردن هستم ؛ آیا تو با من می آیی و مرا همراهی ميكني ؟

همسر چهارمش پاسخ داد : "به هيچ وجه" و بدون گفتن حتی يك كلمه از او دور شد.

پاسخ او همچون خنجری در قلب پادشاه فرو رفت ؛ پادشاه اندوهگين سپس همسر سومش را فرا خواند و به وی گفت : من در تمام طول زندگی ام تو را دوست داشتم ؛ اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من می آيی و مرا همراهی ميكنی ؟

همسر سومش پاسخ داد : نه ؛ زندگی خيلی خوب است !!! وقتی تو بميری ، من دوباره ازدواج خواهم كرد.

قلب پادشاه رنجور شد و تكان خورد ؛ او سپس همسر دومش را فرا خواند و به او گفت : من هميشه برای كمك به تو آماده و حاضر بودم ؛ اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من می آيی و مرا همراهی ميكني ؟

همسر دومش پاسخ داد : متاسفم ؛ از من كمكی برنمی آيد ؛ نهايت كمك من اين است كه تو را تا قبرت برسانم.

جوابش مثل صاعقه ای رها شده بود و پادشاه خوار شد.

سپس صدايی فرياد برآورد : من اينجا را با تو ترك خواهم كرد ؛ با تو خواهم آمد ؛ مهم نيست كه تو كجا می روی !

پادشاه نگاهی انداخت و همسر اولش را ديد ؛ او كه از سوء تغذيه رنج می برد لاغر و استخوانی شده بود.

پادشاه با اندوهی فراوان گفت : من تا زمانی كه اين شانس را داشتم بايد بيشتر به تو توجه می كردم.

 

 

در حقيقت ما در زندگيمان چهار زن داريم !

چهارمين همسر ما بدن ماست.

مهم نيست كه چقدر وقت و تلاش صرفش كنيم تا خوب به نظر برسد ؛ وقتي ما بميريم ما را ترك خواهد كرد.

سومين همسر ما ، مال و مقام و ثروت ماست.

وقتی ما بميريم او نيز به بقيه می پيوندد.

دومين همسر ما خانواده و دوستان ما هستند.

مهم نيست كه چقدر با ما بوده اند ؛ نهايتا می توانند ما را تا سر قبر همراهی كنند.

و اولين همسر ما روح ماست كه اغلب در تعقيب ثروت ، قدرت و شادی های قبلی پنهان شده است.

با همه وجود ، روح ما تنها چيزی است كه هر جا ما برويم با ما می آید.

بنابراين به آن توجه كنيد و آن را قوت ببخشید و به آن عشق بورزيد.

اين بزرگترين هديه خداوند به ما در اين دنياست.

پس بياييد آن را بدرخشانيم ......

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : داستان پادشاه چهار زنه , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان شب , پادشاه , همسر , زندگی و مرگ , بدن انسان , مال و ثروت , خانواده , دوستان ,

تاریخ : جمعه 10 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 105
نویسنده : NetFars |

 

داستان کوتاه و خواندنی مداد

 

 

پسرک از پدربزرگش پرسید :

پدربزرگ درباره چه می نویسی ؟

 

پدربزرگ پاسخ داد :

درباره تو پسرم

اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم

می خواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد بشوی !

 

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید

پسرک گفت : اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام !

 

پدربزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی

در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش میرسی

 

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند

اسم این دست خداست ، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

 

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی ؛ این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر )

پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

 

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده کنیم

بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست ؛ در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری ، مهم است.

 

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ؛ زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است

پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

 

و سرانجام

صفت پنجم مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد

پس بدان هر کاری در زندگی ات می کنی ، ردی از تو به جا می گذارد ؛ پس سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : داستان کوتاه و خواندنی مداد , داستان کوتاه , مداد , داستان خواندنی , داستان شب , پدربزرگ , آرامش , کارهای بزرگ , دست خدا , مداد تراش , پاک کن , کربن , زغال ,

تاریخ : شنبه 04 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 107

حالت چشم دانشجویان دختر و پسر تاریخ : دوشنبه 28 خرداد 1403
ماجرای طنز دختر مکزیکی و نامزدش ! تاریخ : دوشنبه 28 خرداد 1403
عکس انواع خر تاریخ : جمعه 04 خرداد 1403
عکس شجره نامه پادشاهان هخامنشی تاریخ : جمعه 04 خرداد 1403
عکس چهره دختر خانم ها بعد از بیدار شدن تاریخ : جمعه 28 اردیبهشت 1403
آموزش کاربردی چند ضد حال اساسی تاریخ : جمعه 28 اردیبهشت 1403
داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
تصويری دلخراش از گروگانگيری يک دختر ! تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
کاریکاتور مراحل درس خواندن تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
فواید و مضرات روغن ذرت تاریخ : شنبه 01 اردیبهشت 1403
شعر طنز حسنی نگو بلا بگو تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
داستان طنز سیندرلا تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
فواید بی شمار تخم مرغ تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
شعر مست و هشیار از پروین اعتصامی تاریخ : یکشنبه 26 فروردین 1403
عکس 2 تا هلو ! تاریخ : یکشنبه 26 فروردین 1403
وای به روزی كه خانوم ها برن سربازی ! تاریخ : شنبه 25 فروردین 1403
عکس ابراز عشق مردانه تاریخ : چهارشنبه 22 فروردین 1403
تصاویر هتلی رویایی با امکانات مدرن تاریخ : چهارشنبه 22 فروردین 1403
تست روانشناسی مخصوص آقایان ! تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403
9 توصیه دوستانه یک آدم افسرده تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403


فروشگاه اینترنتی
نت فارس
firefox
opera
google chrome
safari